دیر گاهی بود که صفحات کاغذ از دستم راحت بودند . قلمم استراحت می کرد . و من نیز در این وادی خاموشان برای احساسی که داشتم زجه و مویه می کردم . ولی ...
دو روز پیش دوستی تلنگلی به پلاستیکی که به جای شیشه روی احساسم کشیده بودم زد .
سرکی کشیدم به وبلاگش و روشن شد هر آنچه می پنداشتم خاموش شده است . به یادم انداخت که در ده سال گذشته چگونه احساسم رو به خانه فراموشان سپرده ام . واقعا احساس پیرزنی رها شده توسط فرزند ناخلفش در این خانه را داشتم ...
و اما اینک باز رها شدم مثل سنگی در دست کودکی بی پروا که به سوی دریا رها می شود ، کودک نمی داند سرانجام کجا سنگش در اعماق دریا آرام می گیرد و من نیز هم .
اکنون تازه جان گرفتم فقط با یک بوسه و این شروع تولدی دیگر است !!!
این مطلب برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم شمیم هستش/
اگه مایل بودید یه سری بهش بزنید http://ireallydontknow.blogsky.com
سلام آقا میلاد
ناراحت نشدم فقط تعجب کردم . برام جالب بود که کسی براش نوشتم جالب بوده که گذاشته روی وبش .
الان که دیدمش خیلی خوشحال شدم
بازم ممنون که ازم مطلب گذاشتین
اگه دوست داشتین برام ایمیل بفرستین براتون ایمیلمو می زارم
براتون شادی ، سلامتی و پیروزی آرزو می کنم