دیر گاهی بود که صفحات کاغذ از دستم راحت بودند . قلمم استراحت می کرد . و من نیز در این وادی خاموشان برای احساسی که داشتم زجه و مویه می کردم . ولی ...
دو روز پیش دوستی تلنگلی به پلاستیکی که به جای شیشه روی احساسم کشیده بودم زد .
سرکی کشیدم به وبلاگش و روشن شد هر آنچه می پنداشتم خاموش شده است . به یادم انداخت که در ده سال گذشته چگونه احساسم رو به خانه فراموشان سپرده ام . واقعا احساس پیرزنی رها شده توسط فرزند ناخلفش در این خانه را داشتم ...
و اما اینک باز رها شدم مثل سنگی در دست کودکی بی پروا که به سوی دریا رها می شود ، کودک نمی داند سرانجام کجا سنگش در اعماق دریا آرام می گیرد و من نیز هم .
اکنون تازه جان گرفتم فقط با یک بوسه و این شروع تولدی دیگر است !!!
این مطلب برگرفته از وبلاگ دوست عزیزم شمیم هستش/
اگه مایل بودید یه سری بهش بزنید http://ireallydontknow.blogsky.com
کجای ای کودکی .....که قهر میکردیم تا قیامت
.......
//////
......
//////
و چند دقیقیه بعد قیامت می شد
گفتمش دل میخری گفتا چند
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل زدستانم ربود
تابه خودبازآمدم او رفته بود
دل زدستانش به خاک افتاده
جای پایش روی دل جامانده بود
روزی از گورستانی می گذشتم روی تخته سنگی نوشته یافتم که نوشته بود: " اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ " من هم زیر آن نوشتم: " صبر " برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: " اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ " من هم با بی حوصلگی نوشتم: "مرگ" برای بار سوم که از آنجا عبور می کردم انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد اما زیر تخته سنگ ، جوانی را مرده یافتم